فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

Draco Malfoy animated gif


موضوعات مرتبط: گالری ، لی لی ، جیمز ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : 9 / 4 / 1394برچسب:لی لی,جیمز,گالری, | 14:59 | نویسنده : hermione granger |

در شبی بارانی و پر باد، دو کودک با لباس هایی به شکل کدو حلوایی، سلانه سلانه از میدان عبور می کردند و ویترین فروشگاه ها پر از عنکبوت های کاغذی بود. با دنیایی از تزیینات پر زرق و برق مبتذل مشنگی که در نظر آن ها هیچ اهمیتی نداشتند… و او به نرمی جلو می آمد، با همان احساس رضایت و قدرت و حقانیتی که همواره در چنین مواقعی در خود می دید… نه با خشم… خشم به روح هایی بس ضعیف تر از او تعلق داشت… بلکه با سروری پیروزمندانه، بله… او انتظار این لحظه را کشیده بود… آرزویش را داشت

چه لباس قشنگیه، آقا!

وقتی پسرک به قدری نزدیک شد که توانست زیر کلاه شنل را ببیند، لبخند پسرک را دید که بر لبش خشک شد و ترسی را که بر چهره ی نقاشی شده اش سایه انداخت، آن گاه پسرک برگشت و پا به فرار گذاشت… دسته ی چوبدستی اش را در زیر ردایش لمس کرد… یک حرکت ساده کافی بود تا کودک هرگز به مادرش نرسد… اما ضرورتی نداشت، هیچ ضرورتی نداشت

وقتی در حیاط را هل داد و باز کرد صدای غیژ غیژ مختصری بلند شد، اما جیمز پاتر آن را نشنید. دست سفیدش چوبدستی اش را از زیر شنل بیرون کشید و در را نشانه گرفت که با شدت باز شد.

از آستانی در گذشته بود که جیمز با سرعت وارد هال شد. کارشان آسان بود… بسیار آسان… حتی چوبدستی اش را نیز برنداشته بود

لی لی، هری رو بردار و برو! خودشه! برو! فرار کن! من معطلش می کنم -

معطل می کنم، با دست خالی و بدون چوبدستی!… پیش از اجرای نفرینش خنده را سر داد

آواداکداورا!

نور سبز رنگ، هال تنگ و کوچک را پر کرد، کالسکه ی کودک را به دیوار فشرد و روشن کرد، نرده ها را همچون خطوط صاعقه به درخشش در آورد، و جیمز پاتر همچون عروسکی خیمه شب بازی که بندهایش بریده باشد به زمین سقوط کرد

صدای جیغ زن را می شنید که در طبقه ی بالا به دام افتاده بود، اما دست کم تا زمانی که عاقلانه رفتار می کرد دلیلی برای ترسیدن نداشت… او از پله ها بالا رفت. با اندک لذتی به صداهایی گوش داد که زن در تلاش برای سنگر گرفتن در اتاق ایجاد می کرد… او نیز چوبدستی یی با خود نداشت… چه قدر ابله بودند، و چه خوش خیال، فکر می کردند امنیتشان در دست دوستانشان است، فکر می کردند سلاح را می شود لحظه ای از خود جدا کرد

نور سبز رنگ در اتاق برقی زد و زن نیز مثل شوهرش به زمین افتاد. کودک در تمام این مدت گریه نکرده بود. با گرفتن میله های تختش، توانست از جایش بلند شود، سرش را بالا برد و با شور و علاقه به صورت مهاجم نگاه کرد، شاید تصور می کرد که پدرش زیر شنل پنهان است و نورهای زیبای دیگری درست می کند و هر لحظه ممکن است مادرش از زمین بلند شود و بخندد -

 او با دقت زیادی، نوک چوبدستی اش را به سمت صورت کودک نشانه گرفت، می خواست شاهد آن اتفاق باشد، شاهد نابودی این یکی باشد، این خطر از بین نرفتنی. کودک شروع به گریستن کرد: دیده بود که او جیمز نیست… گریه کردنش را دوست ندشت، در پرورشگاه نیز هرگز تحمل گریه و زاری بچه های کوچک تر را نداشت -

آواداکداورا!

و بعد او در هم شکست، دیگر هیچ چیز نبود، هیچ چیز جز درد و وحشت


برچسب‌ها:

تاريخ : 27 / 3 / 1394برچسب:لی لی,جیمز,ولدمورت,هری, | 11:58 | نویسنده : hermione granger |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایران اسکوتر